بايد ....

ساخت وبلاگ

دو هفته بعد این موقع، یکی از مهم ترین کارای زندگیم رو به انجام رسوندم. البته که تا دو ماه و خرده دیگه هم از نتیجه قطعیش باخبر نخواهم شد.فارغ از نتیجه، وقتی به کیفیت سالی که گذشت فکر میکنم و انتخاب های ریز و درشتم رو مرور می‌کنم، احساس رضایت از چیزی که بودم و هستم تو وجودم ریشه میدوونه. زندگی به سبک خودم، با انتخاب های درست و غلطم و احترامی که برای نفس خودم قائل بودم، سال گذشته رو ساخت.با این همه حقیقت اینه که از نتیجه می‌ترسم و البته این ترس رو هم بد نمیدونم. اگر تلاشم نتیجه نداد، به هر حال میدونم که این مسیر منه. ادامه میدم تا نتیجه بده. تو این مسیر آدم های مربوط و نامربوط زیادی رو ملاقات کردم. مسائل ریز و درشت زیادی رو از سر گذروندم، ولی هیچ کدوم اینها به اندازه جنگ و صلح من با خودم چالش برانگیز و سخت نبود. دو هفته بعد بخشی از جدال پایان میپذیره و بخش های دیگه تا به زمانی که زیست میکنم با من هست. این جدال و این زیست پر فراز و فرود رو هم عاشقانه به آغوش میکشم و با جسمی رنجور لباس عافیتی به تن میکنم، تا زرهی باشه برای ایام پیش رو. بايد .......ادامه مطلب
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 12:49

دارم فکر میکنم که خاطرات درخشانی اینجا داشتم یا نه. نه نداشتم. آیا هیچ خاطره درخشانی نداشتم؟ نه خاطراتی بودن که زیبا بودن. مثل وقتایی که زینب رو در آغوش میگرفتم یا کنارش دراز میکشیدم. فکر میکنم اون لحظه ها احساس خوبی داشتم. یا وقتی که شب ها چراغ رو خاموش میکردیم و به جای اینکه بخوابیم حرف میزدیم. یا وقتی با هم اهنگ گوش میدادیم. ولی خاطرات ازاردهنده انقدر بیشترن و زورشون زیاده که هر لحظه ای ممکنه بغ کنم و دلم بخواد ساعت ها گریه کنم. با اون خاطرات احساس دوست داشتنی نبودن یا به اندازه کافی خوب نبودن تمام وجودم رو میگیره.پس به طور کلی تجربیاتی داشتم. ولی آیا این تجربه ها درخشان بودن؟ نه کثافت مطلقن. شایدم کثافت مطلق نه، کثافت خالین. دوست ندارم به روزهای گذشته برگردم. وقتی رو یه نفر فوکوس میکنی ناخوداگاه تمام تجربه ات از یه محل میشه همون آدم. متاسفم برای خودم که اینکارو کردم. باید افراد بیشتری رو برای تکیه کردن تو خوابگاه میداشتم. شاید اینجوری کمتر بغض میکردم یا کمتر از ناراحتی ساعت ها اشک میریختم. به هر حال اشکالی نداره. در مجموع انواعی از روابط اجتماعی رو اینجا تجربه کردم. دختری که ازش خوشم می اومد اون اوایل، فکر میکنم از من خوشش میاد و رابطه دوستانه جالبی داریم. یه شبی که حالم از گریه بد بود. منو خوابوند و نوازش کرد. بعد من آروم تر شده بودم و راحت تر هم خوابم برد. بدون بغض خوابم بود. صرف نظر از اینکه چه کسی با چه جایگاهی این کار رو برای من انجام داد، این خاطره و این حس خوب برام درخشانه.اما زندگی در سوییت 30 اتاق 3 یدترین رنجی بود که متحمل شدم. کی مقصره؟ درست نمیدونم، ولی من انقدر آزار دیدم که بخوام تمومش کنم. دوست دارم برام مثل آشنایی باشه که شماره اش رو گم کردم و دیگه قرار نیس بايد .......ادامه مطلب
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 39 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 12:49

احساس تنهایی تمام وجودم رو گرفتهاحساس دوست داشتنی نبودن، کافی نبودن... اینکه آدم ها فکر میکنن قراره همیشه باشم و ترکم میکنن و هر زمان که دوست دارن برمیگردن. اینکه انتخاب اول کسی نیستم. شاید انتخاب دوم کسی هم نباشم و حتی شاید انتخاب سوم... (احتمالا انتخاب اول کسایی هستم که اونا برام انتخاب اول نیستن). اینکه باید برای کنکور بخونم و 117 روز مونده، اینکه موقع درس خوندن اشک تو چشمامه و قطره قطره می افته رو میز خیلی رو اعصابمه. البته کنکور هنر شیرینه ولی احساسی که از درون دارم انقدر ناراحتم میکنه که نمیتونم بدون بغض باشم و گریه نکنم. حتی از اینکه گریه میکنم هم بیزارم. وقتی به خودم نگاه میکنم قلبم تیکه تیکه میشه. مثل این میمونه که بخوام برای خودم دلسوزی کنم و بخوام با خودم همدردی کنم. این باعث میشه حتی گریه هام شدید تر بشن. واقعا چته تو دختر؟ فکر کردی اون بچه دو ساله ای که اگه مامانت ولت کنه و بره از بی کسی میمیری؟ 21 سالته... تازه یه ماه بعد 22 سالته. توی 22 ساله از اینکه ادم ها نسبت بهت بی تفاوت باشن یا تنهات بذارن نمیمیری. بله احساس تنهایی میکنی و این سخت و ناراحت کننده است، ولی چه میشه کرد؟ این چیزا گریزناپذیره. تو بزرگ و بزرگ تر میشی ولی تنهایی نه ازت فاصله میگیره و نه تنهات میذاره. تنهایی لحظه ای دست از سرت بر نمیداره. فکر کن اون تنهایی یه شخصه و اگه کنارت باشه دیگه تنها نیستی. تو در محضر خودت، پیش فکر خودت و نگاه خودت به دنیایی. نزدیک تر از خودت به خودت وجود نداره. تو میدونی چی دوست داری و چی دوست نداری. تو میدونی که به چی میل داری و به چی نه. بذار بگیم اگه تو تنها ادمی باشی که اینو میدونی -که یعنی واقعا تنهایی- پس جای خوشحالیه که حداقل یه نفر این رو میدونه. حتی اگه اون یه نف بايد .......ادامه مطلب
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 64 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 18:38

دارم میرم پیش روانشناس. با بابا حرف زدم و گفتم که باید راه خودم رو برم. اون گفت تو اصلا خودت نمیدونی باید چیکار کنی و کدوم راه رو بری، اگه تونستی بفهمی و منو توجیه کنی بهت کمک میکنم که بری سمتش... اون موقعی که میدونستم باید کجا برم چرا کمکم نکرد؟ چرا اون موقع حرفامو نشنیده گرفت؟ ناراحت و آشفته ام. نمیدونم اگه برم سمت موسیقی چی میشه. من هیچ وقت امتحانش نکردم و میترسم از اینکه به اندازه کافی خوب نباشم. انقدر میترسم که چند با رفکر کردم شاید بهتر باشه خودمو خلاص کنم از این همه هرج و مرج. احساس ناتوان بودن و بی عرضگی همش همراهمه. واقعا باید کجا برم و چی رو انتخاب کنم؟ اصلا باید ادامه بدم؟ میترسم که هیچ وقت خوب نشم. میترسم که هیچ وقت نتونم از این وضعیت بیرون بیام. حس میکنم خیلی تنهام. از این روزا متنفرم. پ.ن: آهنگ Whistle از Dreamcatcher رو دوست دارم.  بايد .......ادامه مطلب
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 82 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 2:12

حس میکنم تا الان که زندگی کردم، تو این ۲۱ سال هیچ وقت هیچ کس بهم افتخار نکرده... یا هیچ وقت کسی نبودم که بشه بهش افتخار کرد، یا هم نمیدونم...جدی جدی حس میکنم همه رو ناامید کردم. منظورم مامان و بابام نیست، به شکل عجیبی برام مهم نیست... معلم های دبیرستانم، دوستام... احساس می‌کنم خیلی خیلی ضعف دارم، بدبختی اینجاست که فکر نمی‌کنم خودمم به خودم مفتخر باشم.از اینکه دانش‌آموزم رتبه اش خوب نشده ناراحت و ناامیدم، هر چند که قبلا به خودم گفته بودم این آخرشه.تو بچگیام، یه روزی خیلی خوشحال بودم، وقتی رفته بودیم بانک و بارون می اومد و همه جا تازه بود... وقتی پازل شنگول و منگول و حبه انگور خریدم حس میکردم همه دنیا مال منه، یا حس میکردم خیلی خیلی خوشحالم... الان فکر نمی‌کنم خودمم متعلق به خودم باشماز این زندگی بدم نیاد، دوست دارم کمتر احساس ضعف و بی عرضگی داشته باشم... بايد .......ادامه مطلب
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 73 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 2:12

کاش میتونستم ناپدید بشم. کاش میشد در کنار این، همه آدما فراموشم کنن. این دختره خیلی خوشگله. دوست دارم مجسمه اش رو بسازم. انگشتاش، چهره اش، چشماش:) همه جاش خیلی قشنگه

خسته ام. دوست دارم برای سالها به خواب برم و چشم هام رو برای مدت ها ببندم. بدون اینکه از نرسیدن به قرارها، کلاسها و مسائل زندگیم بترسم.

I can say everything that I want when I want...

بايد .......
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 76 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 2:12

من الان ۲۰ سالمهدارم سعی میکنم کمتر عصبانی بشم...سعی میکنم همه چیزو اروم به زهرا توضیح بدمسعی میکنم نوازشش کنمهمش بغلش میکنممیبوسمش...پشت گردنشو اروم ناز میکنم مثل پشت گردن بچه گربهدلم میخواد تو مدتی که هستمبهش یاد بدم خودشو دوست داشته باشهو بفهمه که چقدر ارزشمنده...امروز وقتی کارم داشت زودی رفتم کمکش چونچون میخواستم خاطره های خوب از من یادش باشهبرای سال ها بعد...زهرا نمیتونه ق رو تلفظ کنهبجاش میگه گهمش میاد کنارمکلمه های ق دار رو میخواد تلفظ کنمکه یاد بگیرهدوست داره انگلیسی یاد بگیرههمش میگه این به انگلیسی چی میشهیه وقتایی با اینکه هیچی نمیفهمه از انگلیسی باهاش انگلیسی صحبت میکنم شاید معنا رو نفهمه امامفهوم رو چرااحساسات رو خوب درک میکنهاز تن صدا میفهمه خیلی چیزا رو...اینکه زهرا رو دوست دارم یا بهش ترحم میکنمنمیدونماماهمیشه به این فکر میکنم که با وجود این همه سختی ای توش به دنیا اومداون بازممیتونه انتخاب کنهمثل هارو...میتونه صحنه رو عوض کنهسرنوشتی ک میخواد رو بنویسهامیدوارم زندگی براش سخت تر از این نشهزیر امواج دریای خروشان تحقیر و تمسخربزرگ شدنکار سختیهامیدوارم موج سوار قابلی بشه...زهرا تو شاید منو یه وقتایی مسخره کنیشاید یه وقتایی ازم بدت بیادشاید خیلی وقتا بری پیش مامان تا طرد نشی و حرفاشو برا من تکرار کنیمن درک میکنمکنچانا دونسنگکنچانامن میبخشمت و دوست دارمفرقی نیمکنه چند سالم باشه... مگه نه آزاده؟پایانپ.ن: تو از او اس تیای سریال extraordinary you خوشت میاد... امشب سریالشو تموم کردی:) با خودت فکر کردی که شاید احساسات الانت، سالها بعد برات یه نوستالژی باشه... و آرزو کردی که رویاهای ۲۰ سالگیت تو ۳۰ سالگی به نظرت مسخره نیان.دوست دارم. بايد .......ادامه مطلب
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 139 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 10:33

امشب همه چیز خیلی آزاردهنده بوداز جو بین ادمای سفره خوشم نمیومد، آزاردهنده بود... از غذا خوردن باهاشون ناراحت و غمگین بودم. با اشک غذا خوردم. با یه احساس بد تو ته ته قلبم. اگه کسی ازت پرسید چرا مهاجرت کردی؟ بهش بگو آدم مگه تو جهنم می مونه؟ادم باید بره بگرده تا همینجوری ساده زندگیش تموم نشهمهاجرت کن تا زندگیت الکی الکی سر کار و دعوا و جنگ با خانواده ات تموم نشهمگه چقدر زنده ایمامان من با ۴۰ و چند سال سن،برا ساعت ده و نیم شب اومدنش باید جواب پس بده...و بابای من به راحتی به خودش اجازه میده که بگه: من اجازه ندادم... فقط برا نماز حق داری مسجد باشیبرا بقیه اش حق نداری!!!دقت کردی! اگه اینجا بمونی فرق نداره تا کی به هر حال باید جواب پس بدیتا یه زمانی به باباتبعد اونم به شوعرت لابدشایدم به بچه هات!!!هوا خیلی گرمه، این حشره های بال دار خیلی آزاردهنده ان... بخصوص وقتی رو پوست عرق کرده آدم میشینندلم میخواد یه دل سیر برای خودم گریه کنم...امشب به اعضای خانوادم بدون من فکر کردم. فقط نگران مامانمم... البته نگران زهرا هم هستم. نگران بابامم هستم... اما بیشتر از اونا نگران خودی ام که نمیره... پس باید برم...دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندمو تا ملک سلیمان برومیکی از روزای نیمه خرداد ۱۴۰۰ از همینجا میبوسمت، چون کاری کردی که دیگه با ناراحتی غذا از گلومون پایبن نره. اگرم دلتنگ غذا خوردن با خانواده شدی باید بهت بگم که همچین تعریفی نداره... قانون کلیش اینه که دعوا میشه، هر دفعه به خاطر یه چیزی... آدم دلش میخواد همه چیو زود تموم کنه و بره... آزاردهنده است بايد .......ادامه مطلب
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 10:33

تولدت مبارک  برای من تولد یعنی فرصت یه بار دیگه بودن. فرصت باز هم کلنجار رفتن و اذیت کردن تو. تولدت مبارکه چون پنج ساله که کنار تو یاد گرفتم می تونم یه آدم متفاوت باشم.  می تونم صبور باشم.  می تونم سن بايد .......ادامه مطلب
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 28 آذر 1400 ساعت: 23:34

آدمی نبودم که خواسته غیر معقول داشته باشم .از بچه گی باید های زیادی برای خود تعریف کرده بودم و نتیجه همش باید می شد اینکه عاقل باشم.  حرفی نزنم ، رفتاری نکنم که دور از ادب باشه. پس باید همیشه همه جوانب رو می سنجیدم. همه جوانب برای راضی نگه داشتن همه. مدتهای که برای تو این ار رو نمی کنم.

بايد .......
ما را در سایت بايد .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abnus بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 15 دی 1398 ساعت: 3:24